takghalam

داستانک،شعر،دل نوشته،اخبار فرهنگی هنری

takghalam

داستانک،شعر،دل نوشته،اخبار فرهنگی هنری

  • ۰
  • ۰

امروز صبح در زدند از نحوه در زدنش میشد بفهمم که چه کسی ست،واز پل که رد میشد صدایش رو شنیده بودم.

از روی تنها تخته ای رد شد که سرو صدا میکرد.همیشه از روی آن رد میشد.هیچ وقت نتوانسته ام از این قضیه سر در بیاورم.خیلی فکر کردم که چرا همیشه از روی همان تخته رد میشود،چطور هیچ وقت اشتباه نمیکند،و حالا پشت در کلبه ام ایستاده بود و در میزد.

جواب در زدنش را ندادم،فقط چون دوست نداشتم.نمیخواستم ببینمش.میدانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت.

دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل بر گشت ،و البته از روی همان تخته رد شد : تخته ی بلندی که میخهایش ترتیب درستی نداشت ،سالها پیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد.وبعد رفت ،وتخته بی صدا شد.میتوانم صدها بار از روی آن پل رد شوم،بی آن که پایم را روی آن تخته بگذارم ،اما مارگریت همیشه از روی آن رد میشد.

  • ۹۵/۰۴/۲۳
  • ebrahim zolfi

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی