امروز صبح در زدند از نحوه در زدنش میشد بفهمم که چه کسی ست،واز پل که رد میشد صدایش رو شنیده بودم.
از روی تنها تخته ای رد شد که سرو صدا میکرد.همیشه از روی آن رد میشد.هیچ وقت نتوانسته ام از این قضیه سر در بیاورم.خیلی فکر کردم که چرا همیشه از روی همان تخته رد میشود،چطور هیچ وقت اشتباه نمیکند،و حالا پشت در کلبه ام ایستاده بود و در میزد.
جواب در زدنش را ندادم،فقط چون دوست نداشتم.نمیخواستم ببینمش.میدانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت.
دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل بر گشت ،و البته از روی همان تخته رد شد : تخته ی بلندی که میخهایش ترتیب درستی نداشت ،سالها پیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد.وبعد رفت ،وتخته بی صدا شد.میتوانم صدها بار از روی آن پل رد شوم،بی آن که پایم را روی آن تخته بگذارم ،اما مارگریت همیشه از روی آن رد میشد.
بگشایم پنجره ها را
تا که از باران
قطره ای نصیب ما گردد
شای آنجا ، پشت آن پنجره ها
شاپرکی خواب باشد
شاید پشت آن شیشه ی بخار زده
پسرکی نقش اشکی از دل ما میکشد
بگشایم پنجره ها را
تا که از باران
قطره ای از نصیب ما گردد
شاید آنجا پشت آن پنجره ها
پسرکی شعر می گوید
شاید که با عطر باران و خاک
شاید با صدای پرنده ها
شاید با هوای عاشقی
شاید....
شاید می توان با صدای باران هم عاشق شد
پس!
بگشایم پنجره ها را
تا که از باران
قطره ای نصیب ما گردد
(ابراهیم زلفی)